ای بینوا درخت
کز یاد آسمان و زمین هر دو رفته ای
ایا در انتظار بهاری مگر هنوز ؟
مرغان برگ های تو ، یک یک پریده اند
ایا خبر ز خویش نداری مگر هنوز ؟
این عنکبوت زرد که خورشید نام اوست
دیگر میان زاویه ی برگ های تو
تاری ز روزهای طلایی نمی تند
دیگر نگین ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمی کند
چشمک نمی زند
دیگر درون جامه ی سبزی که داشتی
آن آشیان کوچک گنجشک های باغ
چون دل نمی تپد
آن روز ، آشیانه ی آنان دل تو بود
ایا بر او چه رفت که دیگر نمی تپد ؟
این دل ، نشان هستی بی حاصل تو بود
مرغان برگ های تو در آتش خزان
یکباره سوختند و به پای تو ریختند
گنجشک های در به در از آشیان خویش
همراه باد و برگ ، به صحرا گریختند
اما تو ایدرخت ، تو ای بینوا درخت
چون مرده ی برهنه ی پوسیده استنخوان
بر گور بی نشانه ی خویش ایستاده ای
بنگر که هر چه داشتی از دست داده ای
بنشین که بعد ازین
دیگر به خنده لب نگشاید شکوفه ای
زیرا به روی هیچ لبی ، جای خنده نیست
بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده ای
زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست
ای بینوا درخت
ایا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته ا ی
ایا در انتظار بهاری هنوز هم ؟